یک ساعت با خانمی مطلقه صحبت میکردم. زنی ناامید از ساختن زندگی، با ذهنیت منفی و نا امید از آینده.
مطلب زیر مثال خوبی بود برای اینکه به او بگویم اگر امید داشته باشی و ذهنیت درستی از واقعیت زندگی داشته باشی، نمی گویی نمی شود. تغییر باور به تغییر زندگی می انجامد. طلاق میتواند آخرین شکست باشد.
تا سال ۱۹۵۴، باور دنيا بر این بود که انسان با توجه به محدودیتهای فیزیکی که دارد، هیچگاه نخواهد توانست یک مایل را زیر چهار دقیقه بدود تا اینکه "راجر بنستر" در مسابقهای، یک مایل را در کمتر از چهار دقیقه دوید!
از آن پس، طی یک سال حدود ۲۰ هزار نفر این رکورد را زدند و کم کم این کار به سطح دبیرستانها کشیده شد!
چه چیزی طی یک سال فرق کرد؟
هیچچیز، جز یک کلمه "باور"، باور به شدن، باور به امکان.
برچسبها: طلاق, مطلقه, امید
درس اخلاق یک جلسه عمومی است. هر طلبه ای با هر سطح علمی و با هر سنی که داشته باشد وارد این جلسه می شود. تذکر است، نصیحت است.
هیچگاه یک طلبه سالم، خودش را بی نیاز از نصیحت نمی داند حتی اگر سطح عالی علمی داشته باشد و عمری در حوزه گذرانده باشد.
بنظرم استاد اخلاق اگر گوشه نشین و دور از جامعه باشد کار را خراب خواهد کرد، مثلا می گوید قضاوت بسیار خطرناک است، حرکت بر لبه پرتگاه است.
البته مستند سخنش هم بعضی روایات است و نتیجه این است که نظام قضایی ما بسیار محتاج به قضات آگاه به قوانین مدنی و اسلامی و متدین است و کمبود نیرو از مشکلات بزرگ قوه قضاییه است. قسمتی از این مشکل گردن آن استاد اخلاق است که صحبتی از وظیفه یک طلبه یا نیاز جامعه اسلامی نمی کند. زیرا توجه ای به مسائل اجتماعی ندارد.
اینگونه مگر نیست که خود ما استاد اخلاق گوشه نشین و زاهد و ساده پوش و دور از سیاست و اقتصاد را به طلبه فعال در عرصه سیاست و اجتماع ترجیح می دهیم و قداست بیشتری برایش قائل هستیم؟
برچسبها: سیاست, طلبه
شهر کریمان، شهر زیبایی است. نزدیک به دو میلیون نفر جمعیت با لهجه ای دلنشین و باغ های زیبا و کوه های سنگی اطراف شهر، پایتخت سالهای دور ایران بوده است.
تنها لحظه تلخی که در این سفر یک روزه تجربه کردم، زمانی بود که دوستمان زنگ زد که ما کنار ماشین منتظریم، اما چگونه می توان دل را از کنار مزار شهید بزرگ حاج قاسم سلیمانی، جا گذاشت و رفت؟ اولین بار بود که به کرمان می آمدم و حالا دوست دارم مداوم به این شهر بیایم و از عطر این بهشت سیراب بشوم.
بگذریم.
صحبت از جریان های عدالت خواهی در کرمان شد. رانندهی کرمانی ما نکته ای گفت:
کرمانیها به کریم خان زند امان دادند. اما آقا محمدخان قاجار توانست کرمان را تصرف کند و بعد از کنترل شهر، سه مَن چشم از (یعنی تقریبا 9 کیلو) چشم از کرمانی ها در آورد. (گفته می شود 20 هزار نفر را کور کرد!) کرمانی ها از آن زمان به بعد محافظه کار شده اند و به همین دلیل امروز هم جریان های عدالت خواهی در شهر ما بسیار کم رنگ است. سکوت می کنند.
این اتفاق برای دویست سال پیش است. نظر شما چیست؟ فرهنگ یک ملت می تواند متاثر از یک اتفاق دویست ساله باشد؟
برچسبها: فرهنگ
چند روز پیش سرکوچه یکی از همسایه های ترک زبان خوش مشربمون رو دیدم. شنیده بودم کرونا گرفته و احوال پرسی کردم. حالش بهتر شده بود و میخواست بره نانوایی که با اصرار یکی از نانهای تازه بربری که داشتم را بهش دادم که برگرده خونه.
از این کارم خیلی خوشحال بودم.
به نظرم هر چقدر آدم کوچکتری باشیم از کارهای کوچکی مثل دادن یک نان بربری بیشتر خوشحال میشیم.
اما چند روز بعدش احوال میرچا الیاده رو میخواندم. دینشناس، نویسنده و پژوهشگر مشهور اهل رومانی.
همسرش سرطان داشت و ماجرا را به میرچا الیاده نگفته بود و فقط چند روز قبل از فوتش، الیاده فهمیده بود که همسرش سرطان دارد.
گفته بود می ترسیدم به تو مریضیام را بگویم و تو از کارهای علمیات باز بمانی.
ایثارگری فوقالعاده این زن من را به تعجب انداخت.
در مجموع مترو جای خوبیه.
مثل جوجه خیس مردنی و جا مانده از قطار بین شهری، به ایستگاه متروی راه آهن رفتم که برگردم خوابگاه. مترو خلوت بود و روی صندلی منتظر نشسته بودم.
آن طرف دخترکی پنج شش ساله روی پای مادرش نشسته بود و با خودش بلند بلند حرف می زد.
گویا توجهش به من بود و حرفهایی می زد. آنقدر بی حال و خسته بودم که نای نگاه کردن بهش رو هم نداشتم.
آخر صداش رو بلند کرد و گفت: آقای کلاه دار ...
بابا و مامانش خنده شان گرفته بود و من هم انرژی گرفته بودم و نگاهش کردم و دست براش تکان دادم.
شیرین تر از این ماجرا برای امروز صبح بود که توی شلوغی رفت و آمد راهروهای مترو یک خانمی از کنارم رد شد و گفت: رییی... به هر چی آخوند کثیفه.
ظاهرا که تمییز بودم. نمی دونم چرا گفت کثیف.
از آن طلبه های زرنگ و حاضر جواب نیستم. خیلی هم حاضر جوابی را اخلاقی نمی دانم. دوست داشتم می نشست و با هم گفتگو می کردیم.